جدول جو
جدول جو

معنی رخ رخی - جستجوی لغت در جدول جو

رخ رخی
زنگوله ای که صدای بم داشته باشد، گونه ای بازی با گردو در این بازی گردویی را می غلتانند تا
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(رَ رَ)
رخراخ. گل تنک. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به رخراخ شود
لغت نامه دهخدا
(رِ رِ)
رخ. آواز دندان. (فرهنگ نظام). ژغ ژغ. و رجوع به رخ شود
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
رخنه رخنه. (یادداشت مؤلف). چاک چاک. ظاهراً مبدل و مخفف لخت لخت است:
ای کرده دلم غم تو رخ رخ
تا چند کنم ز عشق پازخ.
عماد شهریاری.
تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهر
عدوت مانده ز بار عنا و غم رخ رخ.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ)
بازیچۀ اطفال است، دارای دسته و سری که ظرف کوچک بستۀ میان تهی است و در آن چند دانه ریگ است و بچه ها آنرا تکان داده از صدای آن لذت میبرند. (فرهنگ نظام). جق جقه
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سرخ رو. که چهرۀ او سرخ باشد:
یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین
از شرم سرخ روی شفق وار میروم.
خاقانی.
در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود
خندان انار و تازه به وسرخ روی سیب.
سعدی.
مرد را شرم سرخ روی کند
خلق را خوب خلق و خوی کند.
اوحدی.
هرکس از اهل آبه که اورا بینی سرخ روی و ازرق چشم. (تاریخ قم ص 81).
، سرفراز. مباهی. خرسند. خوشحال. خرم. فخرکننده. نازان:
خان را به خانه بازفرستاد سرخ روی
با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان.
فرخی.
زیرا که سرخ روی برون آمد
هرکو به پیش حاکم تنها شد.
ناصرخسرو.
و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه).
گر نگوید بدل مرادش هست
که سوی خانه سرخ روی رود.
سوزنی.
بهمه حال اسیری که ز بندی برهد
سرخ روتر ز امیری که گرفتار آید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رُ زَ)
صفت رخ زرد. حالت رخ زرد. زردرویی. روی زردی. زردرو بودن. زردرخ بودن:
دل سیاهی دهند و رخ زردی
بهل این سرخ و سبز (شراب و بنگ) اگر مردی.
اوحدی.
و رجوع به رخ زرد و روی زرد و زردرویی شود
لغت نامه دهخدا
زیبا روی زیبا صورت جمیل: کی بود که باز بینم باز آن همایون لقا و فرخ دیم. (مسعود سعد 616)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ رخ
تصویر رخ رخ
چاک چاک
فرهنگ لغت هوشیار
اسهالی، شکم روی
فرهنگ گویش مازندرانی
به حرکت در آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سرمایی، کسی که زیاد سردش شود
فرهنگ گویش مازندرانی
به سرخی گراییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار ریز
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای کشیده شدن کفش بر روی زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
خاک توأم با ریگ که دانه دانه باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی اسباب بازی شبیه تفنگ که از ساقه ی توخالی برخی گیاهان
فرهنگ گویش مازندرانی
غلتاندن گردکان در بازی، غلتیدن اشیا
فرهنگ گویش مازندرانی
از اصوات، صدای چوب، صدای حرکت اشیای چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
قلقلکی، مبتلا به تنگی نفس
فرهنگ گویش مازندرانی